آمار اسیر6155
https://uploadkon.ir/uploads/82a325_25999999999999.png قالب وبلاگ
ایام سوگواری ام ابیها حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها تسلیت باد

پدرم دیگر پیر شده بود. هنگام راه‌رفتن، اکثراً به دیوار

تکیه می‌داد. به‌تدریج، آثار انگشتانش روی دیوارها

نمایان می‌شد — آثاری که نشانه‌ای از ضعف

و ناتوانی‌اش بود. همسرم از این نشانه‌ها

ناراحت می‌شد. او زیاد شکایت می‌کرد که

دیوارها کثیف شده‌اند. روزی پدرم سردرد

شدید داشت. روغن به سرش مالید

و طبق عادت به دیوار تکیه داد، که باعث شد

لکه‌های روغن روی دیوار بیفتد.

زنم از این کار ناراحت شد و با لحنی تند به پدرم گفت:

"لطفاً به دیوار دست نزنید!" پدرم خاموش شد.

در چشمانش اندوه عمیقی دیده می‌شد. شب گذشته بین من و همسرم مشاجره‌ای صورت گرفته بود، بخاطر همین چیزی نگفتم. یعنی، از رفتار بی‌ادبانه‌ی همسرم خجالت کشیدم، ولی چیزی نگفتم. از آن روز به بعد، پدرم دیگر به دیوار تکیه نداد. تا این‌که یک روز تعادلش را از دست داد و افتاد. استخوان رانش شکست. عمل جراحی انجام شد، اما به‌طور کامل خوب نشد و بعد از چند روز ما را گریان تنها گذاشت. احساس پشیمانی شدیدی در دلم بود. نگاه خاموش پدرم هنوز هم مرا رها نمی‌کند. نه می‌توانم او را فراموش کنم، نه خودم را ببخشم. مدتی بعد تصمیم گرفتیم خانه را رنگ کنیم. وقتی نقاش‌ها آمدند، پسرم که پدربزرگش را بسیار دوست داشت، نگذاشت دیوارهایی که نشانه‌های انگشتان پدربزرگش را داشتند رنگ شوند. نقاش‌ها آدم‌های فهمیده‌ای بودند. دور آن نشانه‌ها دایره‌های زیبایی کشیدند، طوری‌که گویی دیوارها اثر هنری زیبایی بودند. به‌تدریج، آن نشانه‌ها به نشانه‌ی خانه‌ی ما تبدیل شدند. هر که می‌آمد، حتماً از آن دیوار تعریف می‌کرد، اما هیچ‌کس نمی‌دانست که پشت آن زیبایی، یک حقیقت دردناک نهفته است. زمان گذشت، و من نیز اکنون پیر شده‌ام. روزی هنگام راه‌رفتن به دیوار تکیه دادم. همان لحظه گذشته به خاطرم آمد — برخورد همسرم با پدرم، سکوت او، و رنج او. خواستم بدون تکیه قدم بزنم. پسرم که همه چیز را می‌دید، فوراً پیش آمد و گفت: "بابا، لطفاً به دیوار تکیه بدهید، وگرنه ممکن است بیفتید!" سپس نوه‌ام دوان‌دوان آمد و گفت: "بابا بزرگ، می‌توانید از شانه‌ی من بگیرید!" با شنیدن این حرف‌ها چشمانم پر از اشک شد. کاش… کاش من هم با پدرم همین‌گونه مهربانی کرده بودم — شاید هنوز چند روزی بیشتر با ما می‌ماند. پسرم و نوه‌ام مرا به آرامی تا اتاقم رساندند. بعد نوه‌ام کتاب رسم خود را آورد. نشانم داد که معلمش از یکی از نقاشی‌هایش زیاد تعریف کرده — آن تصویر، تصویر همان دیواری بود که آثار انگشتان پدرم را داشت. در پایین آن تصویر، معلم نوشته بود: "چه خوب است اگر هر کودک با بزرگان خود چنین مهربانی داشته باشد!" رفتم به اتاقم، و در حالی‌که در یاد پدر مرحومم آهسته آهسته گریه می‌کردم، از خداوند طلب بخشش نمودم. --- ما همه روزی پیر خواهیم شد. بزرگانی که امروز در کنار ما هستند، نماد زنده‌ی زحمت‌ها، قربانی‌ها، و مهربانی‌های گذشته‌اند. قدم‌های لرزان‌شان تمسخر نمی‌خواهند، بلکه تکیه‌گاه می‌خواهند. صدای لرزان‌شان خاموشی نمی‌خواهد، بلکه جواب محبت‌آمیز می‌طلبد. یاد داشته باشید: *محبتی که امروز به بزرگان‌تان می‌کنید، فردا فرزندان‌تان همان محبت را به شما خواهند کرد.!!* اگر در جامعه و خانه‌تان بزرگ‌تری دارید... *امروز دست‌شان را بگیرید، شاید فردا دیر شود.!!!*

[ جمعه ۳۰ آبان ۱۴۰۴ ] [ 1:19 PM ] [ اسیر6155 ] [ ]
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

اینجانب درعملیات والفجر مقدماتی دربهمن ماه   سال 1361درشیب میسان اسیر شدم.
شماره کارت اسارت من 6155بود.برداشت مطالب فقط با ذکر منبع بلامانع است .
بازدیدکنندگان عزیز مسئولیت نظر های داده شده به عهده فرد نظر دهنده می باشد
وارتباطی با مدیر وبلاگ ندارداکثرمطالب جنبه خبری دارد وبه منزله همفکری وهمسویی با فرد نظر دهنده ویا ارائه دهنده مطلب  نیست.
درضمن یادآوری کنم درصورت قطع شدن بلاگفا دوستان می توانند به آدرس
asir6155.blog.irمراجعه نمایید.باتشکرازهمه شما عزیزان که به ما سر می زنید
وبرای دریافت لینک هم باما درتلگرام باشماره09214154643 مدیرسایت درارتباط باشیدوآدرس کانال ما رابیاد داشته باشید
لینک دوستان
لینک های ویژه
موضوعات وب
خرید آسان
امکانات وب
/////////////////////////// //////////////////////
پربازدیدترین مطالب

کد پربازدیدترین

///////////////////////// ///////////////////////// //////////////////////////// ////////////////////// /////////////////////// //////////////////////// //////////////////////// ////////////////////
دانلود آهنگ جدید